عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
خدایا! لطفا فردا صبح ار روی آن یکی دنده‌ات بیدار شو ما به خوشبختی نیاز داریم ....تو به کمی تنوع..
نوشته شده در تاريخ شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, توسط سید امیر |

از بابا پرسيدم بچه چه جوری مياد توی شکم مامانش ؟

بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بيا بريم توی حياط. به حياط رفتيم.

بابا يکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت

- اين بته اول يک تخم کوچيک بوده. بعد اين تخم رو تو زمين کاشتيم.

بعد بهش آب داديم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده اين بته بزرگ که می بينی.

منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی

... - با دست کاشتی يا با بيلچه ؟

بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت

- با يک جور بيلچه مخصوص

- پای من آب هم دادی ؟

-آره٬ آب هم دادم

- با آب پاش دادی يا با شلنگ ؟

بابا نگاه تندی به من کرد.

چرا عصبانی شده بود ؟ ولي من بايد بدونم

- با شلنگ پسرم

- بابا ٬ خودتون آب دادين يا مش رضا باغبون؟

 

بابا يک دفعه برگشت و يک چک زد تو گوشم و گفت

- برو گمشو پدر سوخته.

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, توسط سید امیر |

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟??!!!!!!!!


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, توسط سید امیر |

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, توسط سید امیر |

آن سال عید روز یکشنبه بود و جوانها تصمیم گرفتند جشن بزرگی بر پا کنن. مادر دو تا از دخترها از من خواست که در صورت امکان، دخترهایش را با ماشین خودم به کلیسا ببرم. او از رانندگی در شب می ترسید و آن شب هم زمین بسیار لغزنده بود. من قول دادم دخترهایش را به جشن ببرم.

آن شب وقتی به کلیسا می رفتیم، دخترها کنار من، روی صندلی جلو ماشین نشسته بودند. از سربالایی جاده می گذشتیم که در مقابل مان دیدیم در ریل قطار حادثه ای رخ داده است

ادامه....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

توماس ویلر، مدیر کل شرکت بیمه ی عمر ماساچوست موچوآل و همسرش در بزرگراه بین ایالتی رانندگی می کردند که متوجه شدند بنزین اتومبیل رو به پایان است. ویلر از خروجی بعدی از بزرگراه خارج شد و پس از مدت کوتاهی یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک دستگاه پمپ داشت پیدا کرد.

او از تنها فردی که آنجا بود، خواست تا باک اتومبیل را پر کند و نگاهی هم به روغن موتور بیندازد. سپس به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت، تا خستگی پاهایش برطرف شود.

هنگامی که توماس به سمت اتومبیل باز می گشت، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفت و گوی شادی هستند. او پول بنزین را پرداخت کرد و گفت و گوی آنها هم قطع شد. اما وقتی سوار اتومبیل شد، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین برای همسرش دست تکان داده و می گوید: «از صحبت کردن با شما خوشحال شدم.»

به محض خروج از پمپ بنزین، ویلر از همسرش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد. همسرش بلافاصله تصدیق کرد و گفت که او را می شناسد. آن ها در یک دبیرستان درس خوانده بودند.

ویلر به خود بالید و گفت: «ای خدا! تو چقدر خوشانس هستی که با من ازدواج کردی. چون در غیر اینصورت الان به جای اینکه همسر یک مدیر کل باشی با یک متصدی پمپ بنزین ازدواج کرده بودی.»

زن جواب داد: «عزیزم اگر با او ازدواج می کردم، مطمئنا او مدیر کل بود و تو متصدی پمپ بنزین.»

نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

دوستدار تو پدر".*

 *طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

 

*نکته:*

*در دنيا هيچ بن بستي نيست.

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

کاش میدانستی زندگی باهمه وسعت خود محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضادادن  نیست  اضطراب  هوس دیدن ونادیدن نیست زندگی خوردن وخوابیدن نیست زندگی جنبش وجاری شدن است از تماشاگر اغاز حیات تا به جایی که خدا میداند................

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

ازارم میدهد دیدن ان منظره ای که مادری کودکش راسیلی میزندولی کودک باز دامان مادرش را رها نمیکند کجاست ان قاضی تاحکم دهد سر چشمه محبت  مادر است یاکودک...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 

* کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز

اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.

کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.

براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،

کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.

مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

 

**نکته:*

*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*

*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*

*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: “آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!”

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و … می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.

با آنکه شماره ی پیراهنش ۳۷ بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.

ادامه....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمانی بسته و چهار زانو روی زمین نشسته بود و دستهایش روی زانویش بود. او در حال مراقبه بود که صدای خشن جنگجویی سامورایی مراقبه ی او را به هم زد: «پیرمرد، به من درسی از بهشت و جهنم بیاموز!»

ابتدا راهب خود را به نشنیدن زد و پاسخی نداد. اما کم کم چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. سامورایی همچنان ایستاده بود و بی صبرانه منتظر جواب پیرمرد بود و با گذشت هر ثانیه بیشتر نا آرام می شد.

بالاخره راهب گفت: «می خواهی اسرار بهشت و جهنم را بدانی؟ تو که آنقدر کثیف هستی، دستها و پاهایت خاکی است، موهایت نامرتب است، نفست ناپاک است، شمشیرت زنگ زده است. تو که زشت هستی و مادرت لباسهای مضحک تنت کرده است. تو از من در مورد بهشت و جهنم می پرسی؟»

سامورایی ناسزا گفت و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بر سر او بلند کرد. صورتش سرخ شده بود و وقتی خواست سر راهب را از تنش جدا کند، رگ گردنش از خشم بیرون زده بود. درست وقتی شمشیر را پایین می آورد، راهب پیر آهسته گفت: «این جهنم است.»

در آن لحظه کوتاه، سامورایی غرق در بهت، هیبت، دلسوزی و عشق آرام گرفت، چرا که او زندگی اش را به خطر انداخت تا به او درس بیاموزد. شمشیرش را که در میانه راه بود، پایین آورد و چشمانش مملو از اشک شد.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد. دوچرخه کهنه اش خیلی بچه گانه بود و یک لاستیک نو لازم داشت.

هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد، یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.

ادامه....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 24 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 تدبیر خداوند

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،

ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…

ادامه...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:

آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:

با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.

برخی؛ دادن گل و هدیه

و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند:

ادامه داستان....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد……


که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

ادامه....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |


مدرسه شیوانا میزبان استاد و شاگردانی از مدرسه‌ای در دهکده‌ایدوردست بود.

به هنگام غروب وقتی همه شاگردان گرد هم جمع بودند و استادان مدرسه میهمان نیز نشسته بودند، یکی از شاگردان مدرسه میهمان به شاگردی از مدرسه شیواناگفت: "الان سوالی از شیوانا می‌پرسم که باعث شود او از مدرسه خودش تعریف کرده و بهطور مستقیم مدرسه ما را تحقیر کند و به این وسیله میانه استادهای مدرسه را به هممی‌زنم و این مجلس میهمانی را با همین یک سوال به هم می‌ریزم

ادامه...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آیندهمی بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟

کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.

داستان امشب 1کم طولانیه ولی قشنگه....

ادامه.............



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد.او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.

ادامه...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 17 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

انجلا می دانست که شارلوت،بهترین دوستش در شرایط سختی به سر می برد.شارلوت افسرده و عصبی بود.او همه،به جز آنجلا را از خود رانده بود.او با مادر و خواهرش به شدت مشاجره می کرد.بیش از همه اشعار غمگین و ناامیدانه ی شارلوت آنجلا را نگران کرده بود.

در آن تابستان هیچ کس رابطه ی خوبی با شارلوت نداشت.او با اکثر دوستانش بد رفتاری می کرد.آنان علاقه ای به معاشرت با کسی که افسرده و عصبی بود،نداشتند.تلاش های آنان برای دوست بودن با او با تهمت ها و بدخلقی های شارلوت روبرو می شد.

ادامه.....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد.

انفجار ساختمان را لرزاند. آتش برادر بزرگ تر را کشت و پاهای برادر کوچک تر نیز سوخت. بعدها معلوم شد که قوطی نفت سفید اشتباها پر از بنزین بوده است.

ادامه.........



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

معلم تازه کاری به نام مری، در اردوگاه سرخ پوستان در ناواخو مشغول به کار شد. او هر روز از پنج نفر از دانش آموزان می خواست مقابل تخته سیاه بایستند و مسئله ی ریاضی ساده ای را حل کنند.

آنان ساکت آنجا می ایستادند و تمایلی به حل مسئله نداشتند. مری علت را نمی دانست. هیچ یک از آموخته هایش کمکی به او نمی کرد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته که نه! همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود کرده ای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این که دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

ژاپن و در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمدگويي مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
تا  اينكه یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی خرج کرد او واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و ارزشمند است....!!!!!!!!!

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 12 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد.....

ادامه....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم :

شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت

ادامه...:



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 10 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد.

کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...

دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : عروسکم گم شده !

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!

ادامه.............



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 10 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

به عنوان فردی دوشغله، یعنی هم معلم و هم مربی بهداشت، با کودکان بسیاری سروکار داشته ام که به ویروس ایدز مبتلا بودند. ارتباط با این کودکان، نعمتی بود که خداوند نصیبم کرد. آن ها چیزهای زیادی به من آموختند. یکی از آن ها که از همه کوچکتر بود و تایلر نام داشت، درس بزرگ شجاعت را به من یاد داد.

مادر تایلر ایدز داشت و کودک نیز با همین ویروس متولد شد و درست از لحظه تولد تحت معالجه قرار گرفت تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. پنج ساله بود که در عمل جراحی، لوله ای را از طریق رگ وارد سینه اش کردند. داروها را از طریق همین لوله به بدنش می رساندند. در فاصله تزریق داروها، باید ماسک اکسیژن را روی بینی او می گذاشتند تا بتواند نفس بکشد.

تایلر ابدا قصد نداشت لحظات شیرین دوران کودکی اش را به دست این بیماری کشنده بسپارد، بنابراین وقتی او را می دیدم که با لباس بلند بیمارستان و کپسول اکسیژن این طرف و آن طرف می دود، تعجب نمی کردم. ما که تایلر را می شناختیم، از نشاط و سر زندگی و نیرویی که به ما می داد، مهبوت می ماندیم. مادر تایلر اغلب با او شوخی می کرد و می گفت چون او خیلی تند می دود و ممکن است گم شود، مجبور است لباس قرمز تنش کند. می گفت که وقتی لباس قرمز تن اوست، می تواند او را از بالای پنجره، میان صدها بچه تشخیص دهد.

این بیماری ترسناک حتی کودک سرزنده و فعالی چون تایلر را از پا در آورد. او و مادرش به تدریج در اثر ویروس ایدز از پا در آمدند. وقتی مشخص شد که تایلر دیگر نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد، مادرش درباره ی مرگ با او حرف زد و گفت که او هم دارد می میرد و در دنیای دیگر همدیگر را ملاقات خواهند کرد.

تایلر چند روز پیش از مرگش، ار من خواست که به بیمارستان بروم و در گوش من آهسته گفت: «من دارم می میرم. ولی اصلا نمی ترسم. وقتی مردم، لباس قرمز تنم کن، مامان قول داده پیش من بیاید. وقتی او بیاید، من دارم بازی می کنم و می خواهم مطمئن باشم که بین دیگران می تواند پیدایم کند.»

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به  شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ  تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه  بسه

.....!ادامه مطلب.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. هفت ساله که شدم. مادرم دوباره ازدواج کرد و من خوشبخ ترین دختر دنیا بودم. میدانید چرا؟ چونمن باید پدرم را انتخاب می کردم. بعد از اولین ملاقات مادرم با «پدر»، به مادرم گفتم: «او خوب است. او ما را قبول می کند.»

پدر و مادرم با هم ازدواج کردند. پدرم نسبت به خانوادش مغرور بود. دو سال بعد خواهر کوچکی به خانواده ی ما اضافه شد. آشنایان به مادرم می گفتند: «چارلی به تو و بچه ها افتخار می کند.»



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم.

ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟»

و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.»

همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.»

من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم.

چشم های پسرم از شادی برق می زد. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: «پدر من به تو افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های برجسته ای هستی که کارهای بزرگ انجام می دهند.»

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

يکي از بستگان خدا
 

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد...!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 3 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

یک شب خود را در کنفرانسی در واشنگتن دی سی یافتم. خوشبختانه، در همان شب باکی فولر هم در همان هتل سخنرانی داشت. به موقع به سالن کنفرانس رفتم تا تمام سخنرانی او را گوش بدهم. این مرد هشتاد ساله مرا به حیرت وا داشت. با آن ذهن هوشیار، عقل و خردی ژرف و انرژی بی پایان. وقتی سخنرانی به پایان رسید با هم به طرف پارکینگ زیر زمینی راه افتادیم تا به ماشین لیموزین فرودگاه که برایش فرستاده بودند برسیم.

باکی با اضطرابی که کم تر در او دیده می شد نگاهی به من انداخت و گفت: «امشب باید برای یک سخنرانی دیگر به نیویورک بروم.می دانی، حال آنی اصلا خوب نیست.خیلی نگران او هستم.»

باکی فولر زمانی به طور پنهانی به من گفته بود که به همسرش آنی قول داده تا قبل از او بمیرد تا زمانی که نوبت مرگ آنی برسد، بتواند در جهان دیگر به او خوشامد بگوید.برداشت من از این سخنان فقط یک امید بود نه یک تعهد الزام آور.این نشان می داد که تا چه حد باک مینستر فولر را دست کم گرفته بودم.

اندکی پس از سخنرانی باکی در نیویورک، به او خبر دادند که آنی در بیمارستان لس آنجلس به کما رفته است. پزشکان هم احتمال داده بودند که او هرگز به هوش نخواهد آمد.باکی با اولین پرواز به لس آنجلس رفت.خود را فورا به بیمارستان رساند و در کنار تخت آنی نشست و چشمانش را بست.

او به آرامی از دنیا رفت.

باکی نمونه بارز یک فرد توانا در انتخاب نوع زندگی است.او حتی زمان مرگ خود را هم انتخاب کرد.با آرامش کامل و با آغوش باز به جهان باقی شتافت.این کار یک اقدام بسیار شجاعانه و گامی به سمت جلو بود.

چند ساعت بعد،آنی هم با آرامش کامل به او ملحق شد. او به قول خود وفا کرده بود و در جهان دیگر منتظر آنی بود.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

هرگز فکر نمی کردم که بلیط هواپیمای ما برای من رفت و برگشت و برای دان فقط رفت باشد. برای جراحی قلب باز، عازم هوستون بودیم. این سومین جراحی دان بود. به غیر از این مشکل، دان ۶۱ ساله کاملا سرحال و قبراق بود. پزشک معالج مطمئن بود که جراحی دریچه قلب را به خوبی پشت سر خواهد گذاشت. کسان دیگری هم دو یا چند بار جراحی قلب باز داشته اند، بنابراین دان هم می توانست.

روز جراحی فرا رسید. یک روز بسیار طولانی.پس از شش ساعت، پزشک از اتاق عمل خارج شد تا بگوید نمی توانند دان را از دستگاه قلب و ریه جدا کنند. قلب دان ضربان نداشت. یک دریچه ی کمکی برای بطن چپ کار گذاشته بودند. با گذشت دو روز از پیوند این دستگاه، پزشکان تصمیم گرفتند که آن را بردارند. دان پنج روز در کما بود و به تمام دستگاه های حیاتی ممکن وصل شده بود. صبح آن روز پزشکان به علامت تأسف سر تکان داده و اظهار کردند که گویی شکست خورده اند. در وقت معین کنار او رفتم و به او گفتم که چقدر دوستش دارم، و می دانم که او در تلاش است تا به زندگی برگردد، و من هر کاری از دستم برآید برای رهایی او انجام خواهم داد. گفتم: «من همیشه دوستت خواهم داشت. می خواهم بدانی که اگر مجبور به رفتن بشوی، من تحمل می کنم، نگران من نباش.»

همان شب او از دنیا رفت....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 هر که احساس عمیقی داشته باشد، با تمام موجودات همدردی می کند.

 مادام دو استیل

کرگ، یکی از دوستان صمیمی ام در دوران دانشگاه، هر جا می رفت، با خود شور و سر زندگی می برد. وقتی با کسی حرف می زد، آنقدر به او توجه می کرد که آن فرد احساس می کرد شخص بسیار مهمی است.مردم او را خیلی دوست داشتند.

در یکی از روزهای پاییزی، من و کرگ در مکان مطالعه ی همیشگی مان نشسته بودیم.من از پنجره به بیرون نگاه می کردم که متوجه یکی از استادانم شدم که از پارکینگ می گذشت.

به کرگ گفتم: «نمی خواهم با او روبرو شوم.»

کرگ گفت: «چرا؟»

ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.

من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.

دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»

اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در…

همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)